اعتیاد

این روزا منو راشی یه اعتیاد زشت به یکی از برنامه های تلوزیون پیدا کردیم

من از اون دسته آدما هستم که چی بشه بشینم پای تلوزیون ، اهل سینما هستم اما تلوزیون خیلی کم

یه مدته از ساعت 7 عصر که راشی میاد تا 12 شب یکسره میشینیم پای این برنامه که میدونم اصلانم خوب نیست

عکسش ادامه مطلبه



ادامه مطلب ...

اتاق پدرشوهری

پدر شوهرم توخونشون یه اتاق مخصوص خودش داره و تقریبا هیچ کس حق نداره بدون اجازه حتی تا دم در اتاقشم بره

دیروز راشی داشت ساعت دیواری رو درست میکرد گفت برو از اتاق بابا دوتا باتری بردار بیار منم از خدا خواسته

مدیونید اگه فک کنید چقد دوست داشتم برا یه بارم که شده برم تو اتاقش و ببینم چیا اونجاست آخه همیشه تعریفشو شنیده بودم اما نرفته بودم تو اتاقش یه چند باری تا دم در رفتم و پدر شوهری رو صدا کردم


وقتی رفتم پشت در و در زدم پدر شوهری گفت بیاتو منم رفتم وای انگار بازار شام بود ، نه انگار مغولا حمله کرده بودن همه چی تو اتاق بود از شیر مرغ تا جون آدمیزاد همینطوری که پدر شوهری دنبال باتری بود منم چشمم همه جا کار می کرد یه دفتر نقاشی بود اجازه گرفتم و برداشتم توش یه عالمه نقاشی هنری بود که پدر شوهری گفت خودش کشیده باورم نمیشد انقدر هنرمند باشه

بعدم انواع و اقسام کلکسونا رو داشت مثل تمبر و عکس و کبریتو .. اینا




خیلی برام جالب بود همشه فک می کردم اون اتاق فقط مخصوص سیگار کشیدنشه یا اینکه بره فیلم قدیمی هاشو بزاره و تنهایی ببین و اینکه یکی یه چیزی بخواد انگاری مغازه محله بره براش برداره بیاره  هیچ وقت فکر نمی کردم اونجا نقاشی میکشه خط می نویسه و خیلی هنرای دیگه کلا برام جالب بود




ناب

چند وقتیه همش دنبال ناب هستم مثلا آدم ناب ، دوست ناب ، حرفای ناب ،صداقت ناب



چرا آیا؟

من نوشت...

اونقد دلم برای اینجا تنگ شده بود که نگو ، دلم تنگ شده  برای همه دوستایی که امروز به داشتنشون افتخار می کنم به همه شماهایی که نمی دونم چی شد باهاتون آشنا شدم

خیلی دوستون دارم خیلی

این چند روز خونه مامانم اینا بودم خیلی با بابام حرف زدم منی که در طول عمرم نشده بود یک ساعت با بابام صحبت کنم ، اون روز خیلی راحت حرفای دلمو بهش زدم و کلی حرفای پدرونه ای که تشنه شنیدنشون بودمو شنیدم

بابام می گفت : مدعی گر به سرت تیغ زند هیچ مگو / که صلاح کم محلی برنده تر از شمشیر است

راست میگفت خیلی جاها باید کم محلی کردو گذشت

خیلی حرفای دیگه ای که جاش نیست اینجا بگم

در مورد زینبم باید بگم هیچ خبری ازش ندارم دوستی ما هم تموم شد به همین راحتی

دلم یه رفاقت ناب می خواد یه دوسیته خوبه خوب ، یه رفیقی که وقتی براش میمیرم حداقل برام تب کنه ....



بعد نوشت :

پ ن شماره 1: فیروزه عزیزم نمی تونم بیام وبت به محض اینکه وبتو باز میکنم سیستمم هنگ میکنه بعدم ریست میشه شرمنده


پ ن شماره 2 : دوست داشتم نظراتونو جواب بدم تو پستای قبلی اما نشد از این پست جواب میدم





اومدیده شدم

سلام به همه دوستای مهربونم

راستش چند روزی مهمونه مامان خانم بودم جای همتون خالی

خدا رو شکر روحیه ام عوض شد و خیلی بهترم

انشااله میام هم وب تک تکتون سر می زنم و هم مطلب جدید می ذارم

همتونو دوست دارم یه عالمه